صبح که راه افتادند،منطقه بدجوری زیر آتش بود.مصطفی گاهی دفترچه اش را باز می کردوچیزی می نوشت.هوای خردادماه گرمای مطبوعی داشت.ماشین به سرعت در حرکت بود.مصطفی نگاهی به بیرون انداخت.بعدانگارکه متوجه چیزی شده باشد،با نگاهش برگشت وچیزی را دنبال کرد. نگه دار!… بیشتر »