صبح که راه افتادند،منطقه بدجوری زیر آتش بود.مصطفی گاهی دفترچه اش را باز می کردوچیزی می نوشت.هوای خردادماه گرمای مطبوعی داشت.ماشین به سرعت در حرکت بود.مصطفی نگاهی به بیرون انداخت.بعدانگارکه متوجه چیزی شده باشد،با نگاهش برگشت وچیزی را دنبال کرد. نگه دار!… بیشتر »
آرشیو برای: "دی 1397, 22"
محسن که می خواست به چهره ی آرایش کرده وبدحجاب پرستار نگاه نکند،رویش راکردآن طرف وقیچی را پرت کردطرف پرستار…دستم راکه پانسمان کرد،باقیافه ای سرخ از عصبانیت ،اتاق را ترک کردورفت.رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کردآن طرف.هرطوری بود،از اوعذرخواهی… بیشتر »